شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران- مقالات حوزه اجتماعی
گاهی پشت دیوار ذهن‌ها پنهان می‌شدم

حذف تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1392/9/11 | 
                  

 گفت‌وگوی ایسنا با یک معلم معلول به بهانه 12 آذر  

گاهی پشت دیوار ذهن‌ها پنهان می‌شدم

 

خدا به من زندگی داد ...

 مادرم سخت کوشید ...

 من گاهی پشت دیوار ذهن‌ها پنهان می‌شدم ...

 من هم سخت کوشیدم ...

 به بچه‌ها مشق باور دادم ...

 و سرانجام پیروز شدم ...

 "سونیا یعقوبی" معلم دارای معلولیت، خدا را برای این‌که همیشه افراد خیلی خوب را سر راهش قرار داده شاکر است.

 بلیت زندگی ...

 او خود را چنین معرفی می‌کند: در اردیبهشت 42 بلیت شگفت‌انگیز سفر به زندگی را دریافت کردم و در 14 ماهگی به دلیل تزریق پنی‌سیلین به فلج اطفال از ناحیه 2 پا مبتلا شدم.

 وقتی هفت ساله شدم مادرم مرا برای ثبت نام به مدارس عادی دولتی برد اما آن‌جا ثبت نامم نکردند و گفتند چون تعداد دانش‌آموزان زیاد است و تو معلولیت داری ثبت نامت نمی‌کنیم. مدرسه استثنایی هم مثل الان وجود نداشت.

 آن زمان مادرم مرا با کالسکه به این طرف و آن طرف می‌برد. بعد از کلی این در و آن در زدن سرانجام یک مدرسه غیرانتفاعی با پیش‌شرط‌هایی اسمم را نوشت. مسوولان مدرسه از مادرم تعهد گرفتند در صورتی که زنگ تفریح‌ها بیاید و کارهای مرا انجام دهد حاضرند ثبت نامم کنند.

 شادی تحصیل ...

 من از این‌که وارد مدرسه شدم خیلی خوشحال بودم و سریعا جای خود را بین معلم‌ها و بچه‌ها باز کردم. استعداد خوبی در درس خواندن داشتم. از همان کلاس اول همیشه از طرف مدرسه به من جایزه می‌دادند و این تشویق‌ها به من انگیزه می‌داد. معلم‌های خیلی خوبی داشتم. مدیریت مدرسه هم در این راه به من خیلی کمک کرد. اما مهم‌تر از همه اینها تلاش‌های مادرم بود که روزی پنج بار مسیر مدرسه تا خانه را طی می‌کرد تا به من سرویس‌دهی کند.

 کلاس چهارم بودم که تحت عمل جراحی قرار گرفتم و بعد از آن با تشویق‌های اولیای مدرسه و خانواده‌ام از کالسکه بیرون آمدم و با عصا راه رفتم.

 حالا دیگر چون قادر به راه رفتن بودم بعد از پایان دوران ابتدایی، مدارس راهنمایی دولتی مرا پذیرفتند. دوران راهنمایی هم نمره‌هایم خوب بود تا این‌که وارد دبیرستان شدم. در دبیرستان شاگرد موفقی بودم و بیشتر نمره‌هایم از 17 به بالا بود. یادم می‌آید سال دوم دبیرستان از طرف بنیاد امام رضا (ع) مبلغی پول جایزه گرفتم.

 دیپلم گرفتن من در سال 60-59 مصادف شد با انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها. همین مساله برای من فرصتی شد تا به تدریس بپردازم. چون رشته‌ام ریاضی بود و جزو بچه‌های درس‌خوان بودم، از تابستان با کلی ذوق و شوق شروع به تدریس در مقطع راهنمایی کردم که تا سال 61 ادامه پیدا کرد.

 سنگلاخ‌های مسیر ...

 خیلی زود شادی‌ام رنگ باخت. متوقفم کردند، گفتند تدریس یک معلم معلول، منع قانونی دارد. گفتند باید کارهای دفتری انجام بدهی و من علی‌رغم میل باطنی‌ام شدم دفتردار. بچه‌هایی که من برایشان تدریس می‌کردم به مدیر مدرسه اعتراض کردند و گفتند که ما از خانم یعقوبی راضی هستیم، ایشان خیلی خوب تدریس می‌کنند، چرا یک معلول نتواند معلم شود؟ اما مسوولان مدرسه گفتند این قانون وزارت آموزش و پرورش است و ما باید اجرا کنیم.

 از این‌که مرا از این کار منع کردند ناراحت شدم؛ به خاطر این‌که علاقه‌ زیادی به ریاضی و تدریس داشتم. با این حال بودن در مدرسه و کنار بچه‌ها برایم غنیمت بود؛ چون در غیاب معلم‌ها هر از گاهی سر کلاس حاضر می‌شدم و تا حدودی به آرزوی قلبی‌ام رسیدم، اما همیشه ته دلم آرزو می‌کردم روزی برسد که منع قانونی تدریس معلمان معلول برداشته شود.

 نگرش‌های اشتباه ....

 برای استخدام در مدرسه باید از پزشک تاییدیه می‌گرفتم. وقتی دکتر داشت مرا معاینه می‌کرد گفت: من برای تو خیلی متاسفم. گفتم چرا؟ گفت: چون معلولیت داری! دختری با این خصوصیات اگر پاهایش سالم بود خیلی بهتر بود. گفتم وقتی من توان کار کردن دارم چرا این صحبت را می‌کنید؟ گفت: آخر سالم بودن خیلی بهتر از معلول بودن است دیگر. آن لحظه سکوت کردم و بعد از طی روال اداری، نامه را گرفتم، بعد دوباره به اتاق دکتر برگشتم، دیدم با چند نفر از همکارانش نشسته‌اند و دارند صحبت می‌کنند. نگاهی به او انداختم و گفتم آقای دکتر! با شما موافقم، من هم برای خودم متاسفم، متاسفم که مجبور شدم برای تاییدیه به بیمارستانی بیایم که دکترش شما هستید! من فقط 20 سال دارم با کلی امید و آرزو، شخص مفیدی هم برای جامعه هستم اما شما به جای روحیه دادن به من، مایوسم کردید. در آن لحظه همکارانش که از صحبت‌های من خوششان آمد، دکتر را سرزنش کردند و به او گفتند اصلا حرف خوبی نزده‌ای. آن دکتر هم از خجالت سرش را پایین انداخت.

 البته مشکل من فقط رفتار آن دکتر نبود. در خیابان هم از بعضی حرف‌ها و نگاه‌ها بی‌نصیب نبودم. وقتی در خیابان راه می‌رفتم مردم توی چشمانم نگاه می‌کردند و می‌گفتند آخ طفلکی کاش سالم بود.

 حدود 8-7 سال به عنوان دفتردار کار کردم و در تمام این مدت هیچ‌گاه امیدم را برای معلم شدن از دست ندادم. ابلاغ آموزگاری را در سال 62 گرفته بودم اما هم‌چنان دفتردار بودم.

 در سال 63 کنکور دادم ولی موقع پر کردن دفترچه در بسیاری از رشته‌ها نوشته شده بود «صحت کامل جسمانی ضروری است». بنابراین نتوانستم وارد دانشگاه شوم اما در کلاس‌های ضمن خدمت آموزش و پرورش در سال 66 فوق دیپلم گرفتم. سپس در سال 68 در اداره استثنایی دو سال به عنوان کارمند کار کردم.

 برگ دیگری از زندگی من در سال 70 رقم خورد. در این سال با یک فرد غیرمعلول ازدواج کردم و سال 71 صاحب فرزند پسر شدم.

 پاداش صبوری ...

 در همین سال به عنوان معلم وارد مدارس استثنایی و به آرزوی دیرینه‌ام دست یافتم! همین روند ادامه پیدا کرد تا سال 86 که علاوه بر کار در مدارس استثنایی، دو روز هم در هفته برای بچه‌های استثنایی که در مدارس عادی درس می‌خواندند تدریس می‌کردم. چند تقدیرنامه از مشاور وزیر آموزش و پرورش و روسای مناطق گرفتم. یک سال هم به عنوان معلم نمونه مدارس استثنایی تهران انتخاب شدم تا این‌که در سال 87 بازنشسته شدم. در حال حاضر هم به صورت حق‌التدریس در مدارس عادی به بچه‌های استثنایی درس می‌دهم.

 علاوه بر شغل معلمی، فعالیت‌های دیگری هم انجام می‌دادم. در سال 73 برای یادگیری کامپیوتر به مجتمع رعد رفتم. آن موقع پسرم را با خودم سر کلاس می‌بردم و چون برای کلاس ایجاد مزاحمت می‌کرد و کسی را نداشتم او را نگه دارد مجبور شدم از رعد بیرون بیایم تا این‌که پسرم بزرگ شد و به تازگی دوباره به رعد آمده‌ام.

 حسادت‌های بی‌دلیل ...

 در حال حاضر پسرم دانشجوی مهندسی برق صنعتی است و همه فامیل از ادب و شخصیتش تعریف می‌کنند. خدا را شکر می‌کنم که ثمره‌ی زندگی‌ام به بار نشست. الان که با شما صحبت می کنم یاد معاون مدرسه‌اش می‌افتم که دائما پسرم را اذیت می‌کرد. بیشتر مواقع به منزل تلفن می‌زد و مرا به مدرسه می‌خواند و می‌پرسید آیا شوهر شما سر کوچه تسبیح به دستش می‌گیرد و می‌چرخاند؟ گفتم این دیگر چه سوالی است؟ گفت آخر پسر شما این عمل را مثل لات‌ها انجام می‌دهد. گفتم اتفاقا پسر من اصلا عادت ندارد برود خیابان.

 اذیت‌های معاون مدرسه ادامه پیدا می‌کرد و به بهانه‌های مختلف مرا به مدرسه دعوت می‌کرد و می‌گفت پسر شما فحش می‌دهد. من تعجب می‌کردم چون پسر من اصلا فحش بلد نبود. تا این‌که یک روز یکی از معلم‌های مدرسه که با من دوست بود دلیل این اذیت‌ها را برایم توضیح داد. او گفت خانم معاون دائما در مدرسه می‌گوید خدا شانس بدهد. این زن را ببین با این‌که این‌قدر معلولیت دارد شوهرش سالم است و بچه به این باادبی تربیت کرده است. در واقع همه آن چیزها را می‌گفت تا مرا اذیت کند. او ناراحت این مساله بود که چرا من باید شوهر سالم داشته باشم. اذیت‌های معاون مدرسه پسرم آن‌قدر ادامه پیدا کرد تا در نهایت مجبور شدم مدرسه پسرم را عوض کنم.

 فقر فرهنگی، معلولان ما را در دهه‌های گذشته بسیار اذیت کرد. حداقل دهه 50، 60 و 70 را که من درک کردم می‌توانم بگویم مشکلات فرهنگی بسیار زیاد بود که خوشختانه از دهه 80 به بعد با فرهنگ‌سازی وسایل ارتباط جمعی، نگرش‌ها کمی بهتر شده است.

 تلاش مضاعف ...

 در سال‌هایی که به عنوان کمک معلم فعالیت می‌کردم مسوولین مدرسه به من می‌گفتند شما از معلمان اصلی بهتر می‌توانید کلاس‌داری کنید. حتی در مدرسه استثنایی که تعداد بچه‌ها کم است، دو برابر دانش‌آموز به من می‌دادند و می‌گفتند با اینها ورزش کار کن؛ ‌چون این توانایی را در من می‌دیدند که علی‌رغم معلولیتم بهتر از معلمان عادی با تعداد زیاد بچه‌ها ورزش کار کنم.

 حتی در زمانی که به کار دفترداری مشغول بودم سعی می‌کردم به بهترین نحو و با دقت کامل کارم را انجام دهم. وقتی مسوول اداره پرونده‌های دسته‌بندی شده و مرتب مربوط به من را می‌دید می‌گفت من الان 23 سال است مسوول دفترداری هستم ولی با این جزییاتی که شما می‌گویید تا به حال کاری را انجام نداده‌ام.

 در زمانی که پسرم 10 سالش بود سه روز در هفته کلاس می‌رفتم و بعد به خانه می‌آمدم. در خانه تمام کارهایم را انجام می‌دادم و حتی برای کادر مدرسه غذا درست می‌کردم که همه متعجب می‌شدند و می‌گفتند چطور این همه کار را با هم انجام می‌دهی؟ مواقعی بود که من 19 ساعت مداوم از 6 صبح تا 1 نصفه شب کار می‌کردم. خیلی از مسوولیت‌ها را به من می‌سپردند و من آنها را به عنوان یک کتابچه مصور درمی‌آوردم. همین باعث می‌شد که به من می‌گفتند شما معلول نیستی بلکه ما معلولیم.

 هیچ وقت پیش نیامد که اولیای دانش‌آموزان از من گلایه‌ای داشته باشند اما چیزی که برای ما معلولان وجود دارد این است که متاسفانه بعضی از مردم احساس می‌کنند یک فرد معلول نباید یک زندگی خوب داشته باشد و مثلا داشتن یک شوهر سالم حق او نیست.

 تزریق روحیه ....

 چند سالی که به عنوان معلم تلفیقی کار می‌کنم بچه‌ها روحیه‌ خاصی می‌گیرند؛ چون می‌بینند که معلمشان هم یک فرد دارای معلولیت است. بنابراین امید پیدا می‌کنند که یک روز معلم شوند.

 بعضی از مدیران به من می‌گویند شما وقتی این‌جا می‌آیید با دل و جان با بچه‌ها کار می‌کنید. در جوابشان می‌گویم من چون دردآشنا هستم اینها را درک می‌کنم. می‌دانم که خانواده‌های این افراد در استرس به سر می‌بردند و با دیدن من به آینده‌ کودکشان امیدوار می‌شوند.

 می‌خواهم از همسرم تشکر کنم، برای این‌که با فرهنگ آن روز جامعه یار و یاورم بوده و در تمام این سال‌ها حتی یک بار معلولیتم را عنوان نکرده است. این‌جا می‌خواهم از او تشکر کنم.

 افق فردا ...

 من بچه‌های استثنایی را خیلی دوست دارم. نه، من عاشق بچه‌های استثنایی هستم. وقتی می‌دانم که مادران این بچه‌ها چقدر استرس دارند، با همه وجود سعی می‌کنم آرامشان کنم. از زندگی خودم برایشان تعریف می‌کنم و می‌شود آب روی آتش. به آنها می‌گویم که مادر من چگونه در سخت‌ترین شرایط مرا پرورش داده، بنابراین مطمئن باشید نتیجه‌ کارتان را در آینده خواهید دید. آرزو دارم روزی برسد که بچه‌های استثنایی، دغدغه‌ای به نام معلولیت نداشته باشند.

 گفت‌وگو از: مجید انتظاری

نشانی مطلب در وبگاه شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران:
http://shamdani.com/find-1.90.3266.fa.html
برگشت به اصل مطلب