شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران- اخبار حوزه معلولیت
نمایش‌های احمد بدون دست‌هایش + عکس

حذف تصاویر و رنگ‌ها  | تاریخ ارسال: 1394/3/16 | 

نمایش‌های احمد بدون دست‌هایش + عکس


نمایش شروع شد ...؛ عابران زیرگذر چهارراه ولیعصر با چشم‌های از حدقه درآمده برایش حکم تماشاگران تئاتر را داشتند. به صحنه عادت داشت. می‌گفت «همیشه در حال بازی‌ام؛‌ چه داخل تماشاخونه، چه بیرون تماشاخونه. اما هیچ‌وقت نفهمیدم چرا بازی می‌کنم. انگار برام عادت شده. برای تماشاچیا هم عادت شده؛ نگاه می‌کنن، تشویق می‌کنن، لبخند سردی می‌زنن، بعدش می‌رن. این تراژدی تا کی ادامه داره، نمی‌دونم».

«29 سال بیشتر ندارم ولی دیگه خسته شدم، شایدم بریدم، فقط عین قماربازی که کِز قمار گرفتتش به بازی ادامه می‌دم. می‌ترسم یه روز آدم مکانیکی بشم، یه ماشین که فقط چوبا رو با پاهاش می‌بُره و ازشون تابلوی معرق می‌سازه؛ بی‌هیچ امیدی، ذوقی، خلاقیتی. فقط تابلو می‌سازه تا توی بازی بمونه».

اول بدون دستگاه ضبط صدا رفتم کنارش. گفتم: «سلام، من شما رو می‌شناسم؛ توی اینترنت دیدمتون.»

- آره، یه چندتایی مصاحبه داشتم. خبرنگاری؟

- «از کجا فهمیدی؟»

- ولش کن بابا؛ پول کجاست؟ یه کاری کن برم اونور آب.

من حین صحبت داشتم فکر می‌کردم چطور یخ ارتباطم با او را بشکنم. گفتم: «دلم می‌خواد باهات حرف بزنم.»

AWT IMAGE


- مصاحبه برام تکراری شده اما چون عین همیم دوستانه باهات حرف می‌زنم، هرچند ظاهر و باطنم یکیه، توی مصاحبه آدم دیگه‌ای نمی‌شم.

دستگاه ضبط صدا را روشن کردم و فقط به حرف‌هایش گوش می‌دادم. راحت حرف می‌زد. گفت: «این‌جا همه‌چی مصنوعیه. خسته شدم از این همه تظاهر.»

گفتم: «مگه اونور آب چه خبره؟»

- «خیلی خبرا. اگه برم اون‌جا تابلو می‌سازم، تئاتر بازی می‌کنم، سنتور می‌زنم و هزار تا کار دیگه که بابتش پول می‌گیرم. هرچی باشه از این‌جا بهتره. مردم این‌جا فقط با تعجب نگام می‌کنن. کسی قدمی برنمی‌داره. به مناسبتای مختلف منو می‌برن اون بالا تشویق می‌کنن، لوح تقدیر می‌دن، دست می‌زنن، یه کارت هدیه 50 تومنی بهم می‌دن، بعدشم تا مناسبت بعدی ولم می‌کنن به امون خدا.»

- «شغل ثابتت معرق‌کاریه؟»

- «آره ولی هرچی می‌سازم باید بدم به آسایشگاه کهریزک. البته ناراحت نیستم، خب با زن و دخترم اون‌جا زندگی می‌کنم. از آسایشگاه راضی‌ام.»

- «دیگه چیکار می‌کنی؟»

- «تئاتر بازی می‌کنم، سنتور می‌زنم. اما درآمدم قابل گفتن نیست؛ حدود 100 هزار تومن در ماه. اگه 100 میلیون تومن داشتم می‌تونستم یه کارگاه اجاره کنم، بعد کم‌کم 100 شایدم هزار تا معلول رو بذارم سر کار. بهزیستی هیچ کاری برام نمی‌کنه. وام رو می‌دن به اونی که شانس داره. من که به هر دری زدم بسته بود.»

گرم صحبت بودیم که عابران دورمان جمع شدند. گفت: «می‌بینی تورو قرآن؟ من شدم مجسمه‌ موزه.»

AWT IMAGE


همان لحظه شخصی که به نظر مسئول نمایشگاه می‌آمد با یکی از کارگردان‌های مشهور زن از راه رسیدند. مسئول نمایشگاه با کت و شلوار سرمه‌ای شیکش آمد جلو و گفت: «احمد جان، ببین خانم ... اومدن تو رو ببینن.» بعد خطاب به کارگردان گفت: «خانوم ... شعار احمد اینه که باید روی پای خودم بایستم. ببینید چطور بدون دست و با مهارت پاهاش تابلو می‌سازه.»

کارگردان آمد بالای سر احمد و گفت: «آفرین پسرم، من به تو افتخار می‌کنم. بعد هم با دست زدن، تشویقش کرد.»

من فکر کردم موقعیت خوبی برای پیشرفت احمد به دست آمده است. به کارگردان گفتم: «احمد بازیگر تئاتر هم هست. اگه بتونین توی فیلم‌های خودتون یا فیلمای دیگه بهش نقش بدین خیلی خوب میشه.»

خانم کارگردان سعی کرد با بی‌توجهی به من، نشان دهد الان وقت این حرف‌ها نیست. از احمد پرسید: «پسر گلم، بریدن چوب با پا برات سخت نیست؟» احمد گفت:« نه.»

من فکر کردم شاید کارگردان بین سر و صدای جمعیت، حرفم را نشنیده است. دوباره با صدای بلندتری گفتم: « خانوم ... می‌تونید از احمد توی فیلم‌ها استفاده کنید؟» این بار با لحن و نگاه بی‌تفاوت‌تری گفت: «من اومدم هنر معرق احمد رو ببینم، لطف کنید اجازه بدید از هنرنمایی ایشون لذت ببرم.»

وقتی رفت، احمد به من نگاه کرد و گفت:« حالا دیدی؟ تازه این که خوب بود. از این بدتراشو دیدم و شنیدم. وقتی ازشون می‌خوام برای پیشرفت کمکم کنن، یه حرفایی بهم می‌زنن که از خجالت آب می‌شم. یا توی جیبم پول می‌ذارن یا برخوردی می‌کنن که آدم از زندگی سیر می‌شه.»

نمی‌دانم ، شاید اشتباه از من بود؛ شاید واقعاً بدموقعی را برای دادن پیشنهادم به کارگردان انتخاب کرده بودم. به هر حال تا قبل از این ماجرا خیلی سعی کردم ادای همه‌چیزدان‌ها را در نیاورم اما دیگر نمی‌شد. بحث را عوض کردم تا الکی مثلا نشان بدهم همه چیز عادیست.

گفتم: «از همسرت راضی هستی؟»

AWT IMAGE


- «آره، خوبه، موهامو شونه می‌کنه و می‌بنده. بجز این، توی بقیه کارهای شخصی مستقلم. همسرم ویلچرنشینه، زن خوبیه، بهم روحیه می‌ده.»

- «دخترت چند سالشه؟»

- «چهار سالشه؛ بانمکه، خدا رو شکر معلولیت نداره. خانوادمو دوست دارم، دلخوشیم اونا هستن.»

عابران همین‌طور می‌آمدند و می‌رفتند. خبرنگارها و عکاس‌ها احمد را محاصره کرده بودند: «میشه ازتون عکس بگیرم؟ من گزارشگر برنامه ... هستم. من عکاس روزنامه ... هستم. میشه با من گفت‌وگو کنید؟ من باید امشب یه گزارش برای سایت ... آماده کنم».

احمد فقط نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. ساعت نزدیک 9 شب بود و نمایشگاه باید تعطیل می‌شد. احمد عجله داشت. خداحافظی کرد و رفت. من هم دستگاه ضبط صدا را خاموش کردم و رفتم.

... نمایش تمام شد.

ایسنا - مجید انتظاری

منبع: ایسنا

نشانی مطلب در وبگاه شمعدانی | پایگاه اینترنتی معلولان ایران:
http://shamdani.com/find-1.83.7561.fa.html
برگشت به اصل مطلب